جدول جو
جدول جو

معنی سیر گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

سیر گشتن
(خَ بَ نُ / نِ / نَدَ)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن:
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی.
، عاجز شدن:
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر.
مولوی.
، پر شدن:
سیر گشتی سیر گوید نی هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز.
مولوی.
، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن:
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر.
فردوسی.
دو شیر ژیان و دو پیل دلیر
نگشتند از جنگ و پیکار سیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
سیر گشتن
بی نیاز شدن
تصویری از سیر گشتن
تصویر سیر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چغر گشتن
تصویر چغر گشتن
سفت و سخت شدن، چغر شدن، برای مثال چون چغر گشت بناگوش چو سیسنبر تو / چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز (ناصرخسرو - ۱۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپری گشتن
تصویر سپری گشتن
پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، سپری شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ)
پیروز شدن. غالب شدن. فاتح آمدن. مسلط گشتن. تسلط یافتن:
به مژده سواری برافکن براه
که ما چیر گشتیم بر کینه خواه.
اسدی.
بسی بر ستاره گران گشته چیر
بسی سروران را سرآورده زیر.
اسدی.
دگر رهش پرسید گرد دلیر
که ای از خرد بر هوا گشته چیر.
اسدی.
به پیش پدر شد تورگ دلیر
بپرسید کای بر هنر گشته چیر.
اسدی.
آفت خواست یافت بر من دست
انده خواست گشت بر من چیر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ وَ دَ)
تغییر یافتن. دگر شدن. تغییر کردن. عوض شدن. تغیر. تغییر. (یادداشت مرحوم دهخدا). مبدل شدن. تبدیل شدن. تغییر یافتن وضع و حال. و رجوع به دگر شدن شود:
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نوشته.
(ویس و رامین).
پیر شده بود و نه آن بوالحسن آمد که دیده بودم و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 624).
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش.
ناصرخسرو.
واکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم.
ناصرخسرو.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت.
ناصرخسرو.
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان.
مسعودسعد (از آنندراج).
بر تو تا زنده ام دگر نکنم
گرچه کار جهان دگر گردد.
خاقانی.
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
خاقانی.
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / فِ کَ دَ)
شیر گذاشتن. (آنندراج) ، حسرت خوردن. (غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ / کِ دَ)
صید شدن. شکار شدن. به دام افتادن. اسیر صیاد شدن:
بهر صیدی می شدی بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
دلیر گردیدن. دلاور شدن. شجاع شدن، جرأت کردن. مسلط و چیره گشتن: برشنا کردن دلیر نگشته بود. (منتخب قابوسنامه ص 31).
عدل را کرد خواست ظلم تباه
در جهان خواست گشت فتنه دلیر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ/ تِ زَ دَ)
عوض شدن. تغییر کردن. تبدیل شدن. (یادداشت مؤلف). متغیر و دگرگون گردیدن:
چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت
اینت غمری و گمانی بد سبحان اﷲ.
فرخی.
صواب نمیبینم اکنون بر او حرب کردن که او قوی گشت و از این پس حالها دیگر گشت. (تاریخ سیستان).
گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال.
ناصرخسرو.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
نام شهری گفت وز آنهم درگذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت.
مولوی.
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم هم بدستوری برم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) :
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افکار.
ناصرخسرو.
درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138).
- ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن:
بنازد بر او نیز باران خویش
دل مرددرویش از او گشته ریش.
فردوسی.
نگه کن که تا خود چه آید به پیش
کزین اسب جان و دلم گشته ریش.
فردوسی.
همانگه بخواند ترا نزد خویش
دل مادرت گردد از درد ریش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ ءَ / ءِ شُدَ)
دور گردیدن. دور شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به دور شدن و دور گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(طِنِ کَ دَ)
ناتوان شدن:
چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست
بخون اسب و صندوق و گردون بشست.
فردوسی.
، از کار افتادن. از حرکت بازماندن: وی چون آواز امیرشنید از هوش بشد و سست گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن:
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
نظامی.
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
مولوی.
، از کاری واسوختن. از اثر افتادن:
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت.
فردوسی.
- هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن:
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ دَ)
مردن چهارپای بخصوص مردن اسب و خر. (آنندراج) (غیاث) :
ز نیروی هر دو در آن گیر و دار
سقط گشت صد اسب در کارزار.
فردوسی.
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.
فرخی.
رجوع به سقط شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
بیمار شدن:
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته به بند
گشته دل خسته وز آن خسته دلی گشته سقیم.
؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ تَ)
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن:
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.
فردوسی.
- کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او:
گرفتی همه مال مردم به زور
به یک ره چنین گشت بخت تو کور.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
تباه شدن. نابسامان شدن، زبون گشتن. خوار گشتن:
نمازت برد چون بشوئی از او دست
وزو زار گردی چو بردی نمازش.
ناصرخسرو.
و رجوع به زار شود
لغت نامه دهخدا
(جَ اُ دَ)
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غالب آمدن. غالب شدن. پیروزی یافتن. مسلط شدن. مستولی شدن. انجاح. بوغ. تبوﱡغ. (منتهی الارب). چیره گردیدن چیره شدن:
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مر ترا خیره گشت.
فردوسی.
چو رخسار رستم ز خون تیره گشت
جهانجوی تازی بر او چیره گشت.
فردوسی.
سپاه زنگ بغیبت او (شاه ستارگان) بر لشکر روم چیره گشت. (کلیله و دمنه).
چنان کآدمیزاد را زآن نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- چیره دل گشتن، بی پروا گشتن. قوی دل شدن. پردل و جسور شدن:
به ایران زمین باز کردند روی
همه چیره دل گشته و رزم جوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
پیر گردیدن. کهنسال شدن. سالخورده شدن:
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر گشت و ندادم بشوهر عنّین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
افسانه شدن. مشهور شدن:
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین.
قریعالدهر.
ز بیدادی سمر گشتست ضحاک
که گویند او ببند است در دماوند.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111).
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(تَحْ اُ دَ)
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن:
که این کار ما دیر و دشوار گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت.
فردوسی.
این سخن پایان ندارد گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
طبیبان اسقوردیون را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اسم ثوم بری است و بیونانی سقوردیون گویند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ وَ دَ)
دوار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوران و گشتن سر
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی:
بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام.
فردوسی.
سپه دید پرموده چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت.
فردوسی.
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن.
فردوسی.
آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان.
مولوی.
- خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم:
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره گشت از پی تاج و گنج.
فردوسی.
رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود.
- خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن:
زمانه بشمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فر شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
، تاریک شدن. تیره گشتن.
- خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن:
چو بشنید خسرو دلش خیره گشت
ز گفتار ایشان رخش تیره گشت.
فردوسی.
، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم:
خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ شُ دَ)
تیز گردیدن. خشمگین شدن. قهرآلود گشتن:
به رستم چنین گفت کای نامجوی
سبک تیز گشتی بدین گفتگوی.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای جنگجوی
چرا تیز گشتی بدین گفتگوی.
فردوسی.
- تیز گشتن بر کاری یا تیز گشتن دل بر کاری، کنایه از سخت خواهان و راغب شدن. برانگیخته شدن:
پسند آمدش نغز گفتار اوی
دلش تیزتر گشت بر کار اوی.
فردوسی.
عبدالرحمن او را (قطام را) گفت: بزن من باش. قطام گفتا: تو کابین من نداری. عبدالرحمن گفتا: کابین تو چیست گفت هزار درم سیم و غلامی و کنیزی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت: این همه بدهم و علی را بکشم و عظیم تیز گشت بر آن کار. (مجمل التواریخ و القصص).
- تیز گشتن سر، کنایه از سخت خشمگین و پرهیجان شدن:
سر بی خرد زآن سخن تیز گشت
بجوشید و مغزش بدآمیز گشت.
فردوسی.
، پررونق و رایج گردیدن بازار و کارزار:
خبردهی، ببر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار.
فرخی.
تیزتر گشت جهل رابازار
سوی جهال صدره از الماس.
ناصرخسرو.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ شِ کَ تَ)
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن:
سپه بازگردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت.
فردوسی.
همی گفت از اینگونه تا تیره گشت
ز دیدار چشم یلان خیره گشت.
فردوسی.
، خجل گشتن. شرمنده شدن:
چودستان شنید این سخن تیره گشت
همه چشمش از روی او خیره گشت.
فردوسی.
چو بشنید شنگل سخن تیره گشت
ز گفتار فرزانگان خیره گشت.
فردوسی.
ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا.
فرخی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن.
- تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا.
- تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی:
گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر
اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال.
ناصرخسرو.
- تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن:
تهمتن ز گفتار او خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.
فردوسی.
- تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است:
دوتائی شد آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ.
فردوسی.
، تباه و ضایع گشتن.
- تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن:
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان.
فردوسی.
- تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن:
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.
فردوسی.
- تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن:
ندانیم کاندیشۀ شهریار
چرا تیره گشت اندرین روزگار.
فردوسی.
- تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن:
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشیروان رأی او تیره گشت.
فردوسی.
، ناصاف گشتن.
- تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن.
- تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او:
ور ایدون که نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِگَ دی دَ)
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن:
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
اسدی.
که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش
سته گشت و نفرید بر خشم خویش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ زَ دَ)
آخر شدن. تمام شدن. بپایان رسیدن:
با چنین خو که تو داری پسرا گر بمثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری.
فرخی.
رجوع به سپری گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیرو گشت
تصویر سیرو گشت
گردش، تفرج، تفریح
فرهنگ لغت هوشیار
پیر شدنپیر گردیدنکهنسال شدن: تو روی دختر دلبند طبع من بگشای، که پیر گشت و ندادم بشوهر عنین. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گشتن
تصویر در گشتن
اعراض نمودن، ابا نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیر شدن
تصویر سیر شدن
مستغنی گشتن، بی نیاز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تیراندازی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی